عشق ظهور جمال و تجلي حق تعالي

ساخت وبلاگ

عشق ظهور جمال و تجلي حق تعالي

برنامه معرفت – تاریخ جمعه سیزدهم دی ۱۳۸۷

مجری: دكتر اسماعیل منصوری لاريجاني

میهمان: دکتر غلامحسین ابراهیمی دینانی

کلمات کلیدی: عشق، تجلی اول، پرتو حق تعالی، صورت، معنا، حسن ازلی، عشق واقعی، انسان کامل، عاشق آگاه، ولی کامل، عرفان اسلامی، عرفان اهل بیت، عرفان متعهد.

     تعريف عشق و رابطه آن با حسن ازلي خداوند بيان شد و با استناد به آيه امانت در قران كريم ماموريت عشق هم مشخص شد. اما ماموريت اصلي عشق آن است كه همه عالم را عاشق خداوند كند. صبغه الهي ببخشد و آنها را به سوي خدا دعوت كند و اين ماموريت در انسان كامل تجلي پيدا كرده است؛ كه چهارده معصوم (ص) اين ماموريت سنگين را در عالم آفرينش داشته و دارند. در واقع عشق نمي خواهد بي حساب و بدون برنامه باشد. زيرا معمولا در صحبت از عشق مي گويند عشق تابع هيچ قواعدي نيست و اين عقل است كه حسابگر و ضابطه مند است و عشق را به بي ضابطه گي و شوريدگي متهم مي كنند؛ ولي در واقع ما به دنبال آن عشق متعهد و واقعي كه براي انجام ماموريت سنگيني پا به عالم وجود گذاشته است مي خواهيم بحث كنيم. اين احساس وجود دارد که به ساحت عشق جسارت مي شود و حرمت عشق در روزگار ما حفظ نمي شود و فقط در دوران ما نيست و مدت هاست كه عشق به اين مصيبت دچار است.

     ما امشب مي خواهيم راجع به عشق متعهد و عشق مسئول صحبت كنيم. عشقي كه براي ماموريت ازلي وارد عالم شده و اصلا آفريده شده است. از شما مي خواهم تعريفي از عشق متعهد بفرماييد تا طرح سوال كنم.

     دكتر غلام حسين ابراهيمي ديناني: مي خواهم كمي صحبت شما را وارونه كنم. من عشقي را كه "آمده باشد" به اين عالم نمي شناسم. عالم به دنبال عشق آمده. اول عالم نبوده كه بعد عشق به وجود بيايد؛ اصلا قضيه وارونه است و عالم پرتو عشق است؛ يعني اول خود عشق بوده و عالم پرتو عشق است و با اين تفسير دگر عشق چيزي بي حساب وكتاب نيست و هر حساب و كتابي و هر دقتي و زيبايي و ظرافتي از عشق بر مي خيزد. اصلا اگر عشق نباشد عالمي نيست. بنابراين با اين بيان راجع به عشق كه پرتو اول است، تجلي اول است. و بنابراين بسيار قوي و متين و نيرومند است و عشق كشش است، پرتو حسن است. چه حسني،"حسن ازلي" جاودان، بي پايان، بي حد و حصر، حسني كه در تجلي روز افزون است. عشق ظهور جمال است و تجلي حق تعالي است. اگرما عشق را از اين جا شروع كنيم، آن وقت است كه همه چيز پرتو عشق مي شود. اما اين كه عشق بد فهميده مي شود هم بجاست. هر موجودي هم كم و بيش از عشق بهره مند است. عالم، عالم جذب است. حتي جاذبه اي هم كه درتمام عالم هستي ساري و جاري است جاذبه عشق است. در اين كشش وقتي كه عشق به عالم كثرت مي آيد، همان آفرينش است. وقتي كه عشق آمد، چون عالم كثير است و جماد دارد، نبات دارد، حيوان دارد، فلك دارد، ملك دارد، هيولا دارد و صورت دارد و... چون عالم كثرت است و عشق در اين كثرات هم بايد ظاهر مي شد. عشق در هر موجودي به فرا خور خود او به گونه اي است و هر موجودي يك كششي دارد و هر موجودي كمالي را سير مي كند و وقتي به آن كمال رسيد در آنجا متوقف مي شود؛ و فقط انسان است كه در جايي متوقف نمي شود؛ اما هر موجودي داراي كششي با يك حد معين است و سيرش در آنجا تمام مي شود، اما سير انسان سيري است كه تمام نمي شود. اين تمام نشدن سير انسان به علت اين است كه انسان موجودي است كه فهرست عالم آفرينش است (انسان يك موجود است اما همه موجودات است)يعني عصاره عالم آفرينش در اين فهرست دو يا سه صفحه اي مندرج است. انسان فهرست عالم هستي است از ملك تا ملكوت؛ نه فقط عالم جماد و نبات و حيوان. از عرش تا فرش و همه اين ها در انسان نمونه دارد و به همين دليل با اين ها روابط دارد و مانوس است و مي تواند اينها را بفهمد. اين فهم به خاطر سنخيت و نمونه اي است كه در خود او وجود دارد. قواي مختلف و تشتتي كه در اين عالم هستي هست و در خود انسان هم اين قواي مختلف وجود دارد. داراي انواع خواسته هاست؛ كه همه اش در اين امور مادي خلاصه نمي شود. آن چه كه در بيرون مي بيند علاوه بر آنچه كه در درونش وجود دارد؛ نيز خواسته هاي انسان است. ضمن اين كه كشش به كمال هم در او هست. حالا اگر اين آگاهي را پيدا كند كه اين توان در او هست، آن جست و جويي كه در او هست، جست و جوي خيلي بالايي مي شود و در اين صورت ديگر فريب نمي خورد؛ اما اگر قصوري در اين آگاهي باشد... اينجاست كه ما هميشه روي معرفت تاكيد مي كنيم، ضمن اين كه مريد حلقه به گوش عشقيم. اگر در اين معرفت خللي وارد شود و قصوري در آن آگاهي پيدا شود در آن شرايط است اگر انسان به چيزي دل بسته است در همان جا مي ماند. مثلا عشق مجنون به ليلي هم عشق است منتهي او آن مقصود اصلي را گم كرده است و آن حقيقت والای غير منتها را در آن مي بيند و از اين حد بالاتر نمي تواند برود و در اين صورت در جمال ليلي متوقف مي ماند. همه چيز در عالم برايش ليلي مي شود، ولي ليلي خيلي پايين تر از آن مقام والايي است كه او بايد به آن برسد. آْن خواسته ازلي كه او به دنبال آن است يا هر عاشق ديگري به معشوقش، اين بد هم نيست، اين ها آدم هايي هستند كه استعداد عشق دارند چون واقعا در عشقشان صادقند و در عشقشان خلل نيست و عاشقانه عشق مي ورزند؛ اما خلل آن در كجاست؟ خلل در قصور معرفت است؛ يعني آن چيزي كه مقصد اصلي است، آن معشوق ازلي اشتباه شده و خلاصه شده در اين موضوع. يعني وقتي در آن محدوده پيدا شد و اين حصار شكسته نشد، در همين جا متوقف مي ماند. مولانا مثالي مي زند و عاشقي را تصوير مي كند كه معشوقش مرده است و خطاب به عاشق مي گويد:

صورتش برجاست اين سيري ز چيست    /    عاشقا واجو كه معشوق تو كيست

     در اين جا تنبه مي دهد كه دوست داشتن معشوق زميني اشكالي ندارد؛ ولي اين معشوق يك مظهري از آن خواسته اصلي شما بود؛ اگر آن خواسته را در اين مظهر مي جوييد ايرادي پيدا نمي شود؛ اما اگر در اين جا متوقف مي شويد كارتان اشتباه است، معني را با صورت اشتباه كرده بودي و اشتباهي است كه هميشه ممكن است براي انسان اتفاق بيافتد. در اين جاست که عاشق به دليل عدم آگاهي معنا را از دست مي دهد و معني را تبديل به صورت مي كند و در اين صورت همه چيز از بين مي رود.

     دكتر منصور لاريجاني: پس انسان ها تمام انگيزه و طلبشان از عشق بر مي خيزد اما در مسير به دليل عدم آگاهي ممكن است كه دچار انحراف شود. يعني به معشوقه هايي برسند كه معشوق حقيقي آنها نيست. مثل مال و مقام و يا آرزوهاي كاذب. اين جاست که در عرفان بحث پير را از آغاز سلوك مطرح مي كنند. مهمترين چيزي كه انسان از پير و مراد خود مي خواهد در واقع دادن آدرس هاي درست است و انسان كامل تجلي صورت حقيقيه معرفت الهي است؛ كه در ائمه به طور كامل وجود دارد؛ كه پيامبر فرمودند:" من راني فقد راءالحق" (كسي كه مرا ببيند خدا را مي بيند). همين جا مرز بين عشق واقعي و غير واقعي ايجاد مي شود. اما احاديث فراوان است كه صرف خواستن نيست و بايد در اين راه شروط بسياري كسب كرد كه همه اين شروط تازه زمينه اي مي شود براي انسا ن كه را ه را پيدا كند و به جوهر معرفت برسد. بحث در اين جا پيش مي آيد كه آيا نشانه اي در اين طلب اوليه انسان براي يافتن پيري كه مسير واقعي را نشان بدهد وجود دارد؟ آيا كسي كه به اين انگيزه حركت مي كند و دچار اعوجاج و انحراف مي شود؛ اين گناهش به گردن ديگران نيست، حتي خود خدا؟ و همان طوري كه عاشق شدن را به خدا نسبت مي دهيم، و كار خير كردن را نسبت مي دهيم، آیا مي شود گناه ما هم به گردن او باشد وآن طوري كه حافظ نسبت مي دهد به خدا؟

     دكتر ديناني: نه گناه هيچ كسي را به خدا نمي شود نسبت داد. گناه هيچ شخصي را به گردن ديگري نمي نويسند؟ من هر عشقي را حقيقي مي دانم و به عشق مجازي قائل نيستم. حتي عشق هاي ظاهري هم در صورت واقعي بودن، حقيقتاً عشق است. من نكته اصلي را دراين جا جست و جو مي كم يعني انسان يك معشوقي دارد كه او را در اين صورت يافته است و چون نيك بنگرد تنها اين صورت نيست و او بايد بفهمد كه اين صورتي از از آنچه كه او مي خواسته بوده است. اشتباه معني با صورت در اين جا اتفاق مي افتد که او بايد بداند كه اين چيزي كه دارد صورت است و او بايد به دنبال حقيقت باشد زيرا اگر اين را مي خواستي كه بايد الان تمام مي بود و سعادت مطلق مي بود. اما در كنار اين معشوق صورت بي قراري تمام نمي شود؛ پس فرد اگر آگاهي داشته باشد، كه مي تواند اين "آگاهي" را بدست آورد، يا خودش مي تواند به دست بياورد يا يك انسان كاملي به او اين آگاهي را بدهد. اگر فرد متوجه بود كه خواسته اش فراي اين است به معني این است كه آن را در اين صورت ديده است و آن صورت فقط يك آيينه است. در اين جاست كه اگر صورت با معنا اشتباه شود، يك سد مي شود، كه بدتر از مجاز است.

     دكتر منصوری لاريجاني: سوال همچنان بر جاست كه فرد از كجا بداند كه اين صورت، صورت واقعي است شايد اين صورت واقعي باشد و فرد نمي داند؟ اين موضوع باز هم برمي گردد به معرفت. زيبايي كه مجنون ديد تجلي بود كه در چهره ليلي بود. صحبت سر اين است كه آيا بايد در اين حد متوقف بماند يا نه؟. بايد اين آگاهي كسب شود اين صورت نماينده يك زيبايي است و با آگاهي بيشتر متوجه مي شود كه او اين زيبايي لايتناهي را نشان مي دهد و لذا بايد مطلق را در اين مقيد ببيند. چون ما نه عقل مطلق فهم داريم ونه چشم مطلق بين. چشم ما هميشه مقيد مي بيند و درك ما مقيد مي بيند و به همين دليل است كه حكما مي گويند ما ماهيات را درك مي كنيم و درك ما هميشه ماهوي است. ما راهي به مطلق نداريم، ولي بايد بدانيم كه مطلق از دريچه مقيد خود را به ما مي نماياند. اگر ما اين آگاهي را داشته باشيم كه مقيد راه عبور است و ما را به مطلق هدايت مي كند، در نهايت او ما را به سوي مطلق مي كشاند و راه كمال يافتن و درك، اين آگاهي است. اين آگاهي گاهي يك موهبت است، گاهي وصل شدن به يك انسان كاملي است. حتي حافظ نيز مي گويد:

طی اين مرحله بي همرهي خضر مكن   /    ظلمات است بترس از خطر گمراهي

     دكتر لاريجاني: الان خيلي ها به واسطه همان حق گروي كه در وجودشان است، به ميدان مي آيند؛ اما به دليل عدم آگاهي ممكن است كه به انحراف كشيده شوند. اين جا خود قرآن هم به صورت مطلق ذكر مي كند كه: "اعلموا ان الحياة الدنيا لعب و لهو". مولانا نيز مي گويد:

خلق  اطفالند  جز  مست  خدا    /    نيست  بالغ  جز  رهيده  از  هوا

آفت اين در هوا و شهوت است / ورنه اينجا شربت اندر شربت است

     نكته اينجاست كه قران كريم مي فرمايد كه "بالغ" انسان كامل است و براي رفتن دراين وادي بايد به دنبال انسان كامل بگرديم. الزاما انسان براي يافتن آن خود آگاهي و تكميل اين قيد حقيقي بايد به دنبال انسان كامل باشد و الزاما بايد به تعاليم انبيا روي بياورد. اين انحصار تعليم و تزكيه به وحي آيا خود بيانگر اين نيست كه معرفت واقعي فقط در تعاليم وحي حاصل مي شود؟

     دكتر ديناني: ما بنا را بر معرفت گذاشتيم و اين تنها راه سعادت است. ما بايد در راه معرفت، الگو داشته باشيم. طبيعتاً بهترين راه اين طريق انبيا و اوليا هستند. يعني ما در اين راه صعب العبور بايد به دنبال كاملان و عارفان برويم و ببينيم كه آن ها اين راه را چگونه رفتند و آن ها الگوي ما هستند. بايد با آن ها و كلماتشان آشنا شويم و اين كلمات، كلماتي است كه در قرآن كريم آمده است كه بايد آن را درست بفهميم. ما بايد از همين الفاظ شروع كنيم و به بطون آن برسيم. زيرا قرآن داراي هفت بطن است. بهترين الگو هم كلام خداوند است و اگر اين سرمشق ما قرار بگيرد، راه را طي مي كنيم. اما اين آگاهي سخت است و ما نبايد فوري خسته شويم و نبايد به صرف و نحو قرآن بسنده كنيم. اين يكي از اشتباهات ماست. بايد ببينيم كه اولياي ما از اين قرآن چگونه چيزهايي فهميدند. مطالب و محتوي آن را بايد با سلوك بفهميم.

     دكتر لاريجاني: اين جا جناب مولوي مي فرمايد كه:

همسري با انبيا برداشتند   /    اوليا را هم چو خود پنداشتند

      امروزه متاسفانه برخي عرفان را صرف تجربه گرفته اند. مي گويند كه هم عارف و هم نبي هر دو سير و سلوك كردند. عارف وصل شد و ديد كه شهرالله خيلي زيباست و گفت: ما از خير دنيا گذشتيم. اما نبي كسي است كه در خود احساس دغدغه مي كند. در حالي كه در عرفان، مثلاً بحث سفر چهارم اين است كه آدم سير حق را بايد با خلق بكند بايد از آنان دستگيري كرده و هدايتشان كند. پيامبر ما آن قدر به هدايت خلق حريص بود كه خداوند به ايشان مي فرمايد:" مردم ايمان نمي آورند تو خود را هلاك مي كني" فرق عرفان متعهد، عشق خدايي و غير خدايي اين است. كسي كه لذت خدا را چشيده، حقيقت عبوديت را فهميده، مي خواهد ديگران هم اين را بچشند، ببينيد عشق چقدر متعهد مي شود. تجلي كامل اين در اهل بيت است. تا اينجا بحث پيش مي آيد، مي گويند اين ها كه وصل به خدا بودند براي چه مي خواستند حكومت تشكيل بدهند! اصولاً عرفان اسلامي، عرفاني كه اهل بيت مي گويند، شاني اجتماعي دارد. تنها نمي خواهند خود را ازآب بيرون بياورند. اين ها كساني هستند كه مي خواهند غريقي را نجات بدهند و اين فرق در همين جاهاست كه رقم مي خورد.

     دكتر ديناني: من ترجيح مي دهم از كلمه عقلاني و معرفت صحبت كنم. عرفان يك تجربه شخصي نيست. اين حرف مزخرفي است كه امروز مي زنند! اين تجربه ممكن است حتي با يك داروي مخدر هم ايجاد شود. اين كه من يك تجربه شخصي كردم نيست، بايد ديد كه در چه مقام معرفتي هستي! تجربه شخصي هر كس به اندازه فهم و شعور و معرفتش است. كسي كه معرفتش جز همين امور حسي و ظاهري نيست؛ تجربه اش هم در همين حد است. اين ها بسيار خطرناك است. عرض كردم كه الگو اوليا هستند. در عرفان هم دعوت خيلي مشكل است و آن براي مقام نبوت است. اوليا كمك مي كنند ولي خيلي دعوت نمي كنند، ولي آمادگي دارند براي اين كه اشخاص مستعد را راهنمايي كنند، البته ولي كامل خداوند، اما هر كسي مدعي شد، نبايد به او توجه كرد. پس: به هر دستي نبايد دست داد!. اين امر خطرناكي است. اوليا از كلماتشان شناخته شده اند و خود قرآن كريم هم كتاب آسماني و كتاب عرفان است. مثلاً :" هو الاول و الآخر و الظاهر و الباطن و ..." تمام عرفان در اين آيه است. يا خود قصص قرآن مثل سرنوشت حضرت موسي و رسيدن به آن مقام تجلي. يا خود سرنوشت حضرت عيسي و يا حضرت ختمي مرتبت، _ "الم نشرح لك صدرك و وضعنا عنك وزرك" يا داستان حضرت خضر و حضرت موسي. حضرت موسي كلمه لن تستطيع را به كار برد كلمه اي كه با نفي ابد است.

      بنابراين بايد آمادگي و تشنگي پيدا كرد. فرد بايد اولا صدق را در خودش محقق كند. اگر بخواهد و بكوشد و سر مشق خود را انبيا و اوليا قرار دهد، گمراه نمي شود. اما اگر خواست اعمال سليقه كند يا هنوز به جايي نرسيده ادعا كند و بگويد كه من تجربه شخصي دارم، خوب هزار غلط پيش مي آيد. زيرا تجربه شخصي به اندازه فهم همان شخص است و تجربه اش همان است كه او مي فهمد و معمولا تجربه شخصي قابل انتقال نيست. اوليا يك اثر نفوسي دارند و يك افق هايي را ديده اند و احيا كننده اند. بايد اولياي حق را پيدا كرد و پيدا كردن آنها هم به اين آساني نيست و البته شرط آن صداقت است و در مقام ظاهر نمي شود گفت كه ولي چه صفتي دارد و فرد در مقام باطن بايد بخواهد تا برسد. (خلاصه متن برنامه معرفت* – تاریخ جمعه سیزدهم دی ۱۳۸۷)

والحمد لله رب العالمین

* با اقتباس از : http://ebrahimi-dinani.blogfa.com

اصول زندگي...
ما را در سایت اصول زندگي دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : madibniaa بازدید : 159 تاريخ : شنبه 27 آبان 1396 ساعت: 13:37